آناهید بانو



این تعطیلی ناخجسته اگر چه به نظر عده ای زمان استراحت خوبی است.
اما تجربه ثابت کرده که اگر همه چیز را به آدمی بدهی و سلامتی را از او بگیری گویی چیزی در چنته ندارد
اگرچه خداروشکر هنوز بیمار نشده ایممی گویم هنوز ، چون این بیماری گویی شتری است که در خانه همه ماها خواهد خوابید
این روزها کیست که نگوید کاش به سال گذشته بر می گشتیم ؟ اگرچه حالمان خیلی هم خوب نبود ولی شاید بهتر از امسال بود
یاد خاطره ای از ذهنم می گذرد
سال گذشته آن نزدیکی های عید ،که آدم اگرچه  خرید هم نداشته باشد ، دلش راه رفتن در بازار را می خواهد
بوی عید همه جا پیچیده ، همه در حال جنب و جوش و خرید عید هستند. قدم می زدم ،نگاهم از دست فروشی به دست فروش دیگر رهسپار می شد.ناگاه چشمم به پسربچه ای حدودا ۶-۷ ساله افتاد که تعدادی دست گیره را مقابل خود 
قرار داده بودهمین که نگاه مرا دید به طرف من آمد و از من خواست تا از او خرید کنم.
نگاهم روی دستگیره هایش جا به جا می شد مربع هایی که به صورت نا متوازن و رنگی روی دستگیره جاخوش کرده بودند به امید اینکه شاید کمی چشم نوازتر باشند.
از او پرسیدم خودت این ها را دوختی؟
(ولی از درون می دانستم که این سوال نا به جایی است و خود او آنها را ندوخته) در جواب گفت که نه مادرم دوخته
یک جفت انتخاب کردم و پول آنها را پرداختم و رفتم
در مسیرم تمام فکرم به آن پسربچه بود
قطعا حقش از زندگی فراتر از آنچه بود که در دست داشت .تمام دل خوشیش این بود که بیشتر بفروشد و مادرش را خوشحال کند که هنرش چقدر مشتری دارد
او هم حتما از عید و خریدهای کودکانه بدش نمی آمد، ولی پازل زندگی با کمی جا به جایی آدمی را از خواسته هایش و حتی حقش دور می کند
کاش می شد هر کس را سر جای خودش گذاشت و این تاس زندگی گاهی به نفع این کودکان و شاید این خانواده ها جفت شش می آورد.
امشب دلم سخت حال و هوای عجیبی دارد.
دلم برای کودک دست فروش تنگ شده ، دوست دارم بدانم کجاست؟چه می خورد و کجا می خوابد؟
در این اوضاعی که کسی حال خرید ندارد و فکر همه چیز هست الا دستگیره
پسرک خیال من کاش اینقدر دنیا برایت سخت نمی گذشت که دستانی که باید اسباب بازی در دست داشته باشند دست فروشی کنند.
ما که در خانه های مان نشسته ایم و فقط ناراحتیمان این است که عید و آجیل و دید و بازبینی مان عقب افتاده، تو به چه می اندیشی؟
به اینکه مادرت آنقدر به خودش سخت گرفت پارچه ها را اندازه زد رنگ هایش را ترکیب کرد به امید اینکه در بازار عید به فروش برسد ، اما حسرت.
کاش خدا برای کودکان کار مائده آسمانی بفرستد که تمام آنچه می خواهند را در بر داشته باشد. 
کاش بدانیم که دست فروشی ننگ نیست بلکه غیرت است. گاهی چیزی از آن ها بخریم اگر چه خیلی زیبا و مارک نباشد ، این آدم ها امرار معاششان وابسته به خرید ماست.


دستهایت را تمییز بشوی!
چشمانت را که پیش از اینها سهراب گفته بود، شاید فلسفه اش این باشه که بشویی تا آنچه دیدنی است بهتر ببینی و آلودگی چشمانت به بدی های اطرافت پر و بال ندهد
این روزها مردم شهرم مدام در حال ترسیدن و فرار کردن هستند.
گویی قحطی و خشکسالی دوباره به خواب یوسف شهر آمده.
دروغ چرا من هم گاهی می ترسم
گاهی از بیماری و قرنطینه شدن و گاهی از ترس از دست دادن
دوری، آدمی را به زمین گرم می زند خودش می شود و خودشانگار این زمین گرد یک آدمی داد ؛ هرجا بروی فقط خودت را می یابی
امیدکاش کسی درون کاسه چشمانمان کمی امید بکاردآبیاری آن را خودمان به عهده می گیریم
حتم دارم آنقدر از دیدنش خوشحال می شویم که کاسه چشمانمان را آبگیر می کنیم
دنیای ما امید کم دارد! تقصیر خودمان هم نیست خیلی دویده ایم و به جایی نرسیده ایمخیلی وقت ها دیر رسیده ایم و بهره مان ناچیز بوده
به پشت پنجره که می روم نگاهم ناخوداگاه به سمت باغچه کوچکمان می رود.
همه حالشان خوب است الا گل پامچال سفید
دلم قرار نمی گیرد به هر حال موجود زنده است و نازک دل.
 از پله ها پایین می روم و خود را به کنار باغچه می رسانم گلبرگ هایش را لمس می کنم
"چه شد ای نوگل خندان دلم"
حق دارد هوای شهر زیادی آلوده به ناامیدی استاما من باید امید و قدرت را به او برگردانم
گل من چیزی تا بهار نماندهخزان در حسرت خواهد ماندحیات تو اگ کمی دوام بیاوری به یمن آمدن بهار جاودانه خواهد شد
به من اعتماد کن من باغبانی باتجربه ام
دنیا سیاهی و سفیدی زیاد دارد که همگی در گذر استدوام بیاور بگذار امسال با بودن با تو سال را تحویل کنیم
اصلا بودنت باشد نشانه ای برای آمدن روزهای بهتربرای دل من هم که شده دوام بیاور


وقتی دیگران را ناراحت می کنیم انگار کلید غروب آفتاب زندگیشان را روشن می کنیم ، نور کم و کمتر میشود تا تاریکی اطراف فرد را پر کند.
قلبش به تپش می افتد، مغزش از فکر و خیال داغ می شود و دستانش لرزان
این روزها همگی در غم اجتماعی به سر می بریم مدام از طرف همدیگر مورد حمله قرار می گیریم ، گاهی عقلمان و گاهی احساسمان خلع سلاح می شود
دیگر اثری از آدم های قوی داستان های خیال انگیز وجود ندارد
الان، کلیپ طنزی می بینم خندان میشوم و گاهی از فرط خندگی احساس بی حسی می کنم ولی کمی بعد ، وقتی به جریان عادی زندگی برگشتم دوباره احساس افسردگی و ناراحتی به سراغم می آید
نمی دانم چرا این ناراحتی همیشگی شده، مثل دوام یک شب تاریک، همه جا تاریک است و ناگهان با خنده ای جرقه نوری زده می شود و دوباره تاریکی
کاش ما هم "شمس" زندگی خود بودیم قوی تر از آن که حالی ما را به حالت دیگر تبدیل کند محکم و استوا
و بعد ملتی را به عشق می خواندیم
و بعد از آن ،  آنقدر در لذت درونی خود غرق می شدیم که دیگر گرانی ، فقر ، بیماری و . در نظرمان هیچ می شد.
کاش آدمی بزرگی روحش را بشناسد تا اسیر در بند بودن مسائل نباشد
آنقدر قوی که نه از شدت خنده به نئشگی بیفتد و نه از شدت غم به لرزه
آن وقت روحمان جامد و یک شکل می شود همیشه به یک صورت و حالت ، نه اینکه مایع باشد و مدام تحت تاثیر قالب های تلخ و شیرین ظاهر عوض کند
 کاش راه جامد شدن برایمان باز باشد و کاش آدمی کمی به خودش سخت بگیرد تا بتواند از این مسیر پر از سنگ و صخره به سلامت عبور کند
برای مثال: 
من طالب این هستم که مدام خودم را بیمار پندارم
امروز ، پس از شنیدن علائم یک بیماری مدام خودم را بررسی می کنم که نکند یک مورد آن در من موجود باشد
پس از گذر مدتی بیمار می شوم
کاش کمی قوی تر بودم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها